Samstag, 10. Juli 2010

هزیون

شهر شلوغه ، پر از خیابونهای خالی
آدمهایی که زیاد میخندن ،خیلی غصه دارن اونهایی هم که آرومن وکم حرف ،همش دارن فکر میکنن .اما به چی ؟
صدای موتور رو دوست دارم .من رو یاد زمین خوردنم میندازه
گرمای این روزها نوش جون اونهایی که حسرت تابستون رو داشتن
شاید این تب بیست درجه من رو از پا دربیاره
یه بچه تو دلم دارم که صبح تا شب حرف میزنه .منم هیچی نمیفهمم
قبل از خواب باید فندک رو روشن کنم
فردا رو سبز میبینم با خطهای بنفش که تو دلش یه خال سیاه داره
چشمهام از آینه فرار میکنن
حالم . . . . نیست

1 Kommentar:

Reza Rashid pour hat gesagt…

تو، رازی در لبخند
من، آهی در پیوند
چه تحلیل میرویم آرام
وجان کندن چه آسان تر از دل کندن است
که اولی یکباره است و دومی هزار باره و هزار باره تر از هزار بار