Montag, 27. Mai 2013

نمیدونم یک سال ،دو سال . . . ؟سه سال . . . ؟چند سال از من میگذره.خاله سوسکه کلی را رفته تا به اینجا رسیده .میگه اگه زنش نمونم من رو میخوره .میگه تکه تکه ام میکنه .میگه . . . .خیلی میگه.اینقدر که . . . 
دارم فکر میکنم چه جوری میشه یه جوری حرف بزنم که تو نفهمی من داغونم....خودم رو سر به نیست کنم خوبه ؟من خل شدم .میدونم 
دارم از تهوع اور ترین ثانیه هام میگم .از یه پیچیدگی ذهنی که آخر بیتش رو یه قفل گنده سیاه برای همیشه مهرو موم کرده َ