Montag, 27. Mai 2013

نمیدونم یک سال ،دو سال . . . ؟سه سال . . . ؟چند سال از من میگذره.خاله سوسکه کلی را رفته تا به اینجا رسیده .میگه اگه زنش نمونم من رو میخوره .میگه تکه تکه ام میکنه .میگه . . . .خیلی میگه.اینقدر که . . . 
دارم فکر میکنم چه جوری میشه یه جوری حرف بزنم که تو نفهمی من داغونم....خودم رو سر به نیست کنم خوبه ؟من خل شدم .میدونم 
دارم از تهوع اور ترین ثانیه هام میگم .از یه پیچیدگی ذهنی که آخر بیتش رو یه قفل گنده سیاه برای همیشه مهرو موم کرده َ

Samstag, 9. April 2011

انعکاس من در آینه


جلوی آینه می‌رم .موهای پریشان و نا مرتبم رو جمع و با کش پشت سرم گلوله میکنم .دستی به پوست صورتم میکشم و به خود لبخند میزنم .همسر میگه لبخند من زیباست .آنقدر زیباست که اون رو دیوانه میکنه .میگه همیشه در برابر لبخند هام تسلیمه .ا

اصولاً خیلی در آینه به خودم نگاه میکنم .شاید دنبال چهره دیگری از خودم هستم .چهره ایی که در یک مقطع زمانی مشخص از من در خیالم ثبت و به همون شکل بایگانی شده .چهره ایی که هیچ چین و چروکی صورتش رو خط خطی نکرده و چشمانی درشت و براق داره ، پوست لطیف و نازکش دستخوش ناملایمات زندگی نشده و هیچ آرزویی هم از کشیده گی اندامش آویزان نیست.من در آینه خودم رو دختر بیست ساله ای بیشتر نمیبینم .ا

اما واقعیت آینه چیزه دیگه ایی رو نشون میده .زنی که با موهاش نمیتونه کنار بیاد .با چروکهای صورتش به شدت مبارزه میکنه .بیشتر از اینکه بخنده ،اخموس .خیلی با سر و صورتش ور میره .به بو خیلی خیلی حساسه ،ناخنهای بلند و رنگ شده‌ای داره .همیشه ناخنهاش رو رنگ میکنه ،

معمولاً روی دستش جای زخم دیده میشه چون موقع کار کردن خودش رو زخمی میکنه ،قدش متوسطه و در مرز بین چاقی و لاغری گیر کرده ،. . . آها دندانهای زردی هم داره که همیشه زرد بودن و همیشه زرد خواهند موند..خوب تا اینجا درست .اصلا این‌ها رو برای چی نوشتم ؟ نوشتم که به خودم بگم نگاه من به یک واقعیت میتونه خیلی متفاوت تر از اصل واقعیت باشه .من اونجوری می‌بینم که ذهنم میخواد و به همین دلیله که هر کدوم از ما آدمها موقع قضاوت ،دستخوش اشتباهاتی میشیم که میتونه زندگیمون رو از این رو به اون رو کنه .هیچ بایدی هم وجود نداره.یعنی من نمیتونم هیچ‌کس رو مجبور کنم که یک و اقعیت رو همون جوری ببینه که من می‌بینم و همونجوری برداشت کنه که من برداشت میکنم .همه ما نسبی هستیم و بسته به توانایی و استعداد فطری و آموخته ها مون میتونمیم دنیا و واقعیت هاش رو تجربه کنیم .با این .تفاسیر خوب یا بد بودن همه چیز هم زیر سؤال میره

Samstag, 10. Juli 2010

هزیون

شهر شلوغه ، پر از خیابونهای خالی
آدمهایی که زیاد میخندن ،خیلی غصه دارن اونهایی هم که آرومن وکم حرف ،همش دارن فکر میکنن .اما به چی ؟
صدای موتور رو دوست دارم .من رو یاد زمین خوردنم میندازه
گرمای این روزها نوش جون اونهایی که حسرت تابستون رو داشتن
شاید این تب بیست درجه من رو از پا دربیاره
یه بچه تو دلم دارم که صبح تا شب حرف میزنه .منم هیچی نمیفهمم
قبل از خواب باید فندک رو روشن کنم
فردا رو سبز میبینم با خطهای بنفش که تو دلش یه خال سیاه داره
چشمهام از آینه فرار میکنن
حالم . . . . نیست